حفظ آثار

خاطراتی از سردار شهید حاج حسین اسکندرلو

جعفری مقدم | چهارشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۵۱ ب.ظ | ۰ نظر
سردار شهید حاج حسین اسکندرلو
علم و تهذیب
عاشق کتاب و مطالعه بود و باارزش ترین هدایا را برای دوستانش می خرید. همیشه می گفت: اگه جنگ نبود حتماً می رفتم دانشگاه و تحصیلاتم رو ادامه می دادم.
زمانی که دوستانش ازدواج می کردند و یا بچه دار می شدند،‌ یک دوره تفسیر المیزان که در سی جلد بود برای آنها می خرید.
حاج حسین کتاب را وسیله تهذیب می دانست.

آخرین لبخند
در آخرین روزهای عمرش همه متوجه تغییر حالت او شده بودند. کسی که در جمع همیشه شلوغ می کرد و دیگران را می خنداند، حالا انقدر ساکت شده بود که توجه همگان را به خود جلب کرده بود. غذایش را کامل نمی خورد و با کسی حرف نمی زد، انگار که به زحمت آنجا نشسته باشد.
با خود گفتم: چرا حسین این طوری شده؟ چند مرتبه به طرفش رفتم و با او صحبت کردم تا شاید چیزی بگوید. با اینکه بسیار به من علاقمند بود، ولی هیچ حرفی نمی‌زد.
سر سفره، عمویم با خنده گفت: حسین آقا، چه خبر شده؟ چرا غذات مونده؟ اگه علتی داره بگو تا ما هم بدونیم. تنها عکس العمل او یک لبخند بود.
به روایت برادر شهید (عباس اسکندرلو)

آرزوی شهادت
تمام فرماندهان، مانند او جلو آمدند و با قرآن بیعت کردند که در این عملیات تا پای جان مبارزه کنند. حاج حسین در گوشه ای غریبانه ایستاده بود و اشک می ریخت.
به سمتش رفتم، سرش را بالا آوردم و گفتم: حاجی، گریه نکن، باید از کوتاهی ها جلوگیری کنی. درحالی که از شدت گریه چشم هایش قرمز شده بود، با بغضی که در گلو داشت گفت: من اینجام تا بجنگم. این چند لیتر خونی که تو بدنم دارم رو با کمال میل تقدیم اسلام می کنم.
یکی از فرماندهان مرا به گوشه ای برد و گفت: خوش به حالت که با چنین بچه هایی سر و کار داری، به حالتون غبطه می خورم، چون بین شما فرمانده و فرمانبر جایی نداره.

کمک
هر دو از ناحیه پا به شدت مجروح شده و از نیروهای خودی نیز جا مانده بودیم. مسافت زیادی را با کمک هم رفتیم تا بالاخره به رودخانه قزل چه رسیدیم. جریان آب زیاد بود و هیچ کدام قادر به عبور از آن نبودیم. هوا تاریک شد و سکوت همه جا را فرا گرفت. تا حوالی صبح با یکدیگر صحبت کردیم که مبادا خوابمان ببرد.
به حاج حسین گفتم: اگه عراقیا ما رو پیدا کنن، چی کار کنیم؟ حسین با خنده گفت: من دستمال سفیدم رو بالای سرم می برم و آواز می خونم. تو به فکر خودت باش.
با خنده پرسیدم: من چی کار کنم؟ گفت: عصایت را کنارت بذار، روی زمین بنشین و بگو: در راه رضای خدا کمک کنین. من که خیلی تحت تأثیر قرار می گیرم، شاید از این راه دل اونا هم به رحم بیاد.

عکس دردسر ساز
حاج حسین مدام با من شوخی کرده و مرا اذیت می کرد. به گوشه ای رفتم و او را صدا زدم. گفت: اکبر، چی شد؟ من هم عکس خنده دار را به او نشان دادم و حسابی جا خورد. گفتم: خیلی جالب میشه اگه این عکس چاپ شده و بین بچه های گردان پخش بشه.
گفت: باید چی کار کنم که جالب نشه؟ قرار شد که هشت بار مرا در رستوران مهمان کند و هر بار من قطعه ای از عکس را بریده و به او بدهم. بارها و بارها مرا مهمان کرد ولی من همیشه اطراف عکس را قیچی کرده و به او می دادم.
روزی که حقوقش را گرفته بود، پیش من آمد و گفت: عکسمو چند می فروشی؟ گفتم: قیمت نداره داداش، اگه می خوای کسی از وجود این عکس باخبر نشه، باید به مهمان کردنم ادامه بدی.

قناعت
در نگهداری و حفظ لباس هایش بسیار مرتب بود. در منطقه فقط یک پیراهن داشت و هرگاه که کثیف می شد، آن را می شست و چند سنگ متوسط را به لبه آستین و پایین پیراهن می بست و آن را آویزان می کرد، تا هم خشک شود و هم چروک نشود.
"حاجی نمی خوای دست از سر این شلوار بیچاره برداری. الان سه ساله که این بنده خدا رو می پوشی، التماس می کنم که دست از سرش برداری، بیا فردا با هم بریم تا برات شلوار بخرم" اما قبول نکرد. گفت: این شلوار هیچ پارگی نداره و هنوز قابل استفاده است، فقط کمی بی آب و رنگ شده.

چقدر می خوری!
گفتم: حاجی بی خیال، تو تا دیروز وقتی سفره پهن می شد اولین نفر حاضر بودی، موقع جمع کردنم آخرین نفر بلند می شدی. گفت: باید خودمو با شرایط جبهه سازگار کنم،‌نباید چیزی رو بیشتر از دیگران مصرف کنم.
بسیاری از رفتارها و ناخالصی های خود را در جبهه از دست داده بود. خوب به یاد دارم که همیشه زود عصبانی می شد و واکنش نشان می داد، ولی در زمان جنگ تنها در مواقعی که جان نیروهایش در خطر بود این حالت به او دست می داد.  

کفش نو
در دوران کودکی او، تنها یک بار برایش کفش نو خریدم. هنگامی که کفش ها را به او دادم با تعجب به من نگاه کرد و گفت: مامان، این کفشا رو برای من خریدی؟ گفتم: بله، این کفشا برای تو. آنها را پوشید و از خانه بیرون رفت. هنگامی که بازگشت متوجه کفش های خاکی او شدم. با عصبانیت خواستم تا علت کثیفی کفش هایش را بگوید. با اصرارهای پی در پی من لب به سخن گشود و گفت: مامان، رفتم زمین خاکی محله و کفشام رو خاکی و کثیف کردم تا کسی متوجه کفشای نو من نشه، آخه خجالت می کشم.
مادر بزرگوار شهید این گونه ادامه داد: حسین بچه ای قناعت پیشه بود. گاهی مجبور می شدم لباس های بچه های فامیل رو برای بچه هام ببرم. وقتی لباس ها را تن حسین می کردم بدون اعتراض می پوشید و تشکر می کرد.

اخراج از کلاس
هنگامی که کلاس اول دبستان بود روزی از مدرسه به خانه آمد، کیفش را به گوشه ای انداخت و با عصبانیت گفت: دیگه مدرسه نمیرم. گفتم: چرا؟ ولی جوابی نداد. با اصرارهای پی در پی و مادرانه من بالاخره لب به سخن گشود و گفت: امروز خانم معلم تو کلاس داشت بافتنی می بافت و درس نمی داد. بهش گفتم: مثلاً شما اینجایید که به ما درس بدید، ‌نه اینکه بافتنی ببافید. اونم عصبانی شد و منو از کلاس بیرون کرد و گفت: دیگر سر کلاس رات نمیدم.
با این حرف حسین خیلی ناراحت شدم و گفتم: فردا میام مدرسه تا بفهمم چه خبر بوده؟ صبح روز بعد به مدرسه رفتم و حسین که امید داشت دوباره به کلاس برگردد به دنبال من آمد. معلم به محض دیدن من و حسین با عصبانیت فریاد زد: خانم اسکندرلو، غیر ممکن که پسرتون رو به کلاس راه بدم، اون بی ادبه و کلاس منو به هم می ریزه. به اون هیچ ربطی نداره که من تو کلاس بافتنی می بافم. با دیدن عصبانیت معلم پیش مدیر مدرسه رفتم و با وساطت او حسین به کلاس بازگشت. اما قبل از اینکه به کلاس برود به مدیر گفت: شما باید بدونید که تو کلاساتون چی میگذره؟ مدیر با شنیدن حرف او اندکی تأمل کرد و سپس او را تحسین نمود.

فرمانده
روزی حاج حسین برای مرخصی به خانه آمده بود که خواهر کوچکترش از او پرسید: داداش، شنیدم که شما فرمانده شدی؟ حسین با جذبه خاصی که در صحبت کردن داشت، گفت: کی گفته که من فرماندم؟ خواهشاً این حرفو جای دیگه تکرار نکن. باید بدونی که فرمانده ما امام زمان (عج) و من فقط یه بسیجی سادم.
حاج حسین از صحبت خواهرش بسیار ناراحت شده بود، زیرا فردی نبود که از خودش صحبت کند. این گفته برای حسین بیان یک حقیقت بود که به آن اعتقاد تام داشت و تا پایان عمرش نیز به این اعتقاد وفادار ماند.
با تشکر از وبلاگ http://www.hoseineskandarlo.blogfa.com

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی